گفتم من جلو نمیام. اگر من رو شناخت روبوسی میکنم و الا که هیچی. دو دفعه است من رو یادش نمیاد داره به عنوان شخصِ ناشناس من رو میبوسه.
تا این رو گفتم، مادربزرگِ مادرم که چند وقتیه به اوجِ پیری رسیده و حافظهاش درست کار نمیکنه گفت: چه عجب، آقا جواد، از این طرفا!
بعد گفت: خدا هیچ کسی رو پیر نکنه، این آقا یک بار دیگه هم اومده بود این جا نشسته بود ولی من نمیشناختمش، بعد کنارِ خودش رویِ تخت رو خالی کرد و گفت بیا این جا بشین.
جالب بود یادش میومد که من رو دیده و نشناخته، ولی این که خودِ من کی هستم رو نمیدونست.
همیشه از اون موقع که حالش بهتر بود میگفت خدا آدم رو محتاجِ کسی نکنه و حالا محتاج شده بود و حرص میخورد و ناراحت بود از این که پیر شده. غم و ناراحتیِ پیری رو از چشماش میخوندم.
با صدای بلند، طوری که گوشهای سنگینش بشنوه گفتم: آدم باید حرصِ چیزهایی رو بخوره که دستِ خودشه، و الا پیر شدن که برای همه پیش میاد و آدم خودش تقصیری نداره.
اگر کاری بود که تقصیرِ شما بود باید به خاطرش ناراحت باشی و الا که ناراحتی بی معنیه.
نشسته بودم برای پیرزن لبّ کلامِ علی صفایی رو تکرار میکردم که:
بنابراین داشتن بیشتر نه ارزش می آفریند و نه افتخار است که در روز قیامت خداوند از نعمت هایی که داده است سؤال می کند : لَتُسئَلُنَّ یومَئِذٍ عَنِ النّعیم »
درباره این سایت